عقاید یک دلقک



این کتاب دربارهٔ دلقکی به نام هانس شنیر است که معشوقه‌اش، ماری، او را بابت دلایل مذهبی ترک کرده و وارد رابطه با مردی کاتولیک به نام هربرت تسوپفنر شده‌است که دارای نفوذ مذهبی و ی قابل توجهی است. هانس به همین دلیل دچار افسردگی شده و مرض‌های همیشگی‌اش، مالیخولیا و سردرد تشدید یافته. از این رو برای تسکین آلام خود به مشروب رو آورده‌ است. به قول خودش دلقکی که به مشروب روی بیاورد، زودتر از یک شیروانی ساز مست سقوط می‌کند». فقط دو چیز این دردها را تسکین می‌دهند: مشروب و ماری. مشروب یک تسکین موقتیست ولی ماری نه؛ ولی او رفته. سراسر داستان روایت چند ساعتی است که هانس شنیر از 

بوخوم به زادگاهش 

بن باز می‌گردد و بعد از ناامیدی عاطفی و حس تنهایی و فقری که به او دست می‌دهد برای اجرا با گیتار به ایستگاه راه‌آهن بن می‌رود. در خلال این مدت او به صورت نامنظم و غیرخطی خاطراتی را تعریف می‌کند که برای خواننده روشن می‌کند که چطور وضعیت او به این‌جا کشیده است.

داستان از جایی شروع می‌شود که زانوی هانس در اجرای ضعیف و رقت انگیزی که در شهر بوخوم داشته‌است مجروح می‌شود. کسی که نمایش را به او سفارش داده مردی به نام کاسترت است که برای خیریه‌های مذهبی کار می‌کند. کاسترت نه تنها دستمزد هانس را کم‌تر از مقداری که پیش‌تر با او توافق کرده‌است می‌پردازد، بلکه نقدی تند علیه نمایش ضعیف او می‌نویسد و با این کار موجی از رسوایی هنری برای هانس پدید می‌آید که منجر به کنسل شدن برنامه‌های آیندهٔ او به صورت یک‌طرفه می‌گردد.

در بازگشت به بن، هانس که آدم ولخرجی است، جز یک سکهٔ یک مارکی، که آن هم در خلال داستان با پرتاب کردن به بیرون از پنجره از دست می‌دهد، چیزی ندارد. به همین دلیل دفترچه تلفنش را باز می‌کند و شروع به تماس با آشنایان می‌گیرد. هانس نخستین بار به کینکل تلفن می‌کند و با خشم به او می‌گوید این که ماری برای بودن با مردی دیگر او را ترک کرده‌است، مصداق فحشا است و تهدید می‌کند اعضای گروه کاتولیکی که ماری را از او جدا کرده‌اند، خواهد کشت. هانس سپس با برادرش لئو که چندی است مذهب خود را از 

پروتستانیسم به

کاتولیسیزم تغییر داده است تلفن می‌کند. مردی که ظاهراً منشی کلیسا هست دو مرتبه تلفن را بر می‌دارد و می‌گوید که افراد کلیسا در حال صرف وعدهٔ ناهار هستند. کشیش زومرویلد، از اعضای گروه کاتولیکی که هانس او را سخت در این که ماری ترکش کرده‌است مقصر می‌داند، با هانس تماس می‌گیرد و سعی می‌کند آتش خشم او او را فروبنشاند و به او توصیه می‌کند که ماری را فراموش کند و زن دیگری را وارد زندگی خود کند. هانس در حین مشاجرهٔ تلفنی با زومرویلد متوجه می‌شود که ماری در آن هنگام با تسوپفنر برای ماه عسل به 

رم رفته است، مقصدی که به دلیل حضور

پاپ در آن‌جا ماری قبلا پیشنهاد هانس برای سفر به آن را رد کرده بود. در همین اثنا تسونرر، مدیر برنامه‌های هانس، به او تلفن کرده و می‌گوید پس از اجرای ضعیفی که در بوخوم داشته باید لااقل شش ماه را دور از صحنه به سر برد. هانس که تا قبل از آن از افسردگی عاطفی و مالیخولیا در رنج بوده‌است، با شنیدن این خبر پی می‌برد که در مخمصهٔ بی‌پولی هم گرفتار شده‌است و با خود می‌اندیشد که از چه کسانی می‌تواند پول قرض کند. در همین اثنا پدر هانس به او سر می‌زند و پیشنهاد می‌دهد که برای تحصیل در هنرپیشگی کمدی به آموزشگاه برود و متعهد به پرداخت هزینهٔ تحصیل او می‌شود. بعد از آن که هانس این پیشنهاد را رد می‌کند، با وجود لحظات نسبتا پراحساسی که بین پدر و پسر سپری می‌شود، پدر هانس می‌گوید که تنها حاضر است مبلغ اندکی به او کمک مالی بدهد. با رفتن پدر، مونیکا زیلوز، زنی از گروه کاتولیکی که از قرار معلوم به هانس علاقمند است، با او تماس می‌گیرد. ولی از آن‌جا که هانس خود را موجودی تک‌همسر» می‌داند، ارتباط خاصی بین آن‌ها شکل نمی‌گیرد. با فرا رسیدن شب لئو با هانس تماس می‌گیرد و می‌گوید که می‌تواند مبلغی در حدود شش مارک به او بدهد. هانس در ضمن صحبت با لئو متوجه می‌شود برادرش روابط دوستانه با تسوپفنر دارد و ملاحظات مذهبی او باعث شده که از ملاقات حضوری با هانس اکراه داشته باشد. این مسئله خشم هانس را بر می‌انگیزد و به لئو می‌گوید که دیگر لازم نیست که برای ملاقات با او به خانه‌اش بیاید. هانس در این میان بارها به گذشته می‌رود و خاطراتش را می‌گوید.

هانس تعریف می‌کند که در خانوادهٔ متمول شنیر که سهامدار تعداد زیادی کسب و کار در آلمان هستند به دنیا آمده است. با این حال خلقیات بخیلانهٔ پدر و مادرش باعث شده بوده که او هیچ گاه بهرهٔ چندانی از این ثروت نبرد. مادر هانس در واپسین روزهای

جنگ جهانی دوم باغ آن‌ها را برای تمرین نظامی در اختیار تتمهٔ ارتش نازی قرار می‌دهد. هانس یک برادر کوچکتر به نام لئو دارد که به صورت پسری تودار و مطیع تصویر می‌شود که در زمان روایت داستان کشیش 

کلیسای کاتولیک شده‌است. خواهر آن‌ها، هنریته، در روزهای آخر جنگ برای خدمت در یک دفاع ضد هوایی همراه تعدادی دیگر از نوجوانان به خارج از شهر ارسال می‌شوند و پس از چندی خبر مرگ آن‌ها به خانوادهٔ شنیر می‌رسد. قلب هانس بارها در طول داستان از یادآوری خواهرش و این که احساسات لطیف او چطور از سوی اعضای خانواده، خصوصا مادر، نادیده گرفته می‌شد، به درد می‌آید.

دربارهٔ آشنایی با ماری، هانس تعریف می‌کند که از دوران مدرسه به او علاقه داشته‌است. پس از آن که هانس ترک تحصیل می‌کند تا به کار دلقکی روی بیاورد، به نوعی از خانواده و طبقهٔ خود طرد می‌شود و در این میان پدر ماری، مارتین درکوم، که مردی چپ‌گراست که هم در دوران نازی‌ها و هم در دوران پساجنگ به حاشیه رانده شده‌است و با گرداندن یک مغازهٔ نوشت‌افزار فروشی گذران زندگی می‌کند، به نوعی برای او نقش مرشد را بازی می‌کند. شبی که ماری در حال آمادگی برای امتحانات نهایی است، در حالی که هانس ۲۱ سال و ماری ۱۹ سال دارد، هانس مخفیانه به اتاق ماری می‌رود و شبی را با او می‌گذراند. فردای آن روز ماری بجای شرکت در امتحان در انتظار هانس به

کلن می‌گریزد. هانس با پولی که از لئو قرض می‌کند به او ملحق می‌شود و بعد از آن زندگی آن‌ها دائما در سفر در بین مقصدهایی که هانس در آن‌جا برنامه‌ی کمدی اجرا می‌کند می‌گذرد. این که هانس حاضر نمی‌شود عقد خود را به صورت کلیسایی و دفتری با ماری رسما ثبت کند و نیز سرباززدنش از این که بچه‌هایشان را با تربیت کاتولیکی بار خواهند آورد، زمینهٔ اختلاف میان هانس و ماری را ایجاد می‌کند. در این خلال ماری به‌طور فزاینده‌ای از هانس فاصلهٔ عاطفی می‌گیرد و به گروه مذهبی زومرویلد که تسوپفنر هم در آن عضویت دارد نزدیک می‌شود. در حالی که شش سال از رابطهٔ هانس و ماری می‌گذرد و هانس برای حفظ ماری حاضر می‌شود تعهدات مذهبی و قانونی مدنظر ماری را به او بدهد، صبح روزی می‌بیند که ماری با نوشتن نامه‌ای او را ترک کرده‌است. هانس تعریف می‌کند که چطور بارها برای ماری نامه نوشته است و تلاش کرده او را برای بازگشت مجاب کند ولی هیچ‌کدام از این نامه‌ها پاسخی دریافت نکرده‌اند.

هانس شنیر دلقک، تنها به اتاق خود در بن، پناه برده‌است و چند ساعت شکست‌های زندگی عاطفی و حرفهایش را جمع‌بندی می‌کند تا بعد برود مانند گدایی بر پله‌های ایستگاه راه‌آهن بنشیند و بازگشت ماری، زن محبوبش را که از دست داده‌است و هم امروز باید از سفر 

ماه عسل به رم بازگردد، انتظار بکشد (یا به هر حال چنین وانمود کند). داستان در حالی تمام می‌شود که هانس با پودر و روغنی کهنه خودش را گریم می‌کند و با بالشی به عنوان نشست‌گاه و یک گیتار به راه‌‌آهن می‌رود. برای او فقط دو نخ سیگار مانده است که یکی را دود می‌کند و دیگری را در کلاهی کنار خودش می‌گذارد تا رهگذران بدانند علاوه بر پول می‌توانند با سیگار هم به او کمک کنند. دقایقی بعد رهگذری سکه‌ای در کلاه هانس می‌اندازد و هانس به نواختن گیتار و آواز خواندن ادامه می‌دهد.



نایاب ترن شعر کارو کفر نامه


کفر نامه


شبی در حال مستی تکیه بر جای خدا کردم

در آن یک شب خدایی من عجایب کارها کردم

جهان را روی هم کوبیدم از نو ساختم گیتی


ز خاک عالم کهنه جهانی نو بنا کردم


کشیدم بر زمین از عرش، دنیادار سابق را

سخن واضح تر و بهتر بگویم کودتا کردم

خدا را بنده خود کرده خود گشتم خدای او

خدایی با تسلط هم به ارض و هم سما کردم

میان آب شستم سهر به سهر برنامه پیشین

هر آن چیزی که از اول بود نابود و فنا کردم

نمودم هم بهشت و هم جهنم هردو را معدوم

کشیدم پیش نقد و نسیه، بازی را رها کردم

نمازو روزه را تعطیل کردم، کعبه را بستم

وثاق بندگی را از ریاکاری جدا کردم

امام و قطب و پیغمبر نکردم در جهان منصوب

خدایی بر زمین و بر زمان بی کدخدا کردم


نه تعیین بهر مردم مقتدا و پیشوا کردم

شدم خود عهده دار پیشوایی در هم عالم

به تیپا پیشوایان را به دور از پیش پا کردم

بدون اسقف و پاپ و کشیش و مفتی اعظم

خلایق را به امر حق شناسی آشنا کردم

نه آوردم به دنیا روضه خوان و مرشد و رمال

نه کس را مفتخواه و هرزه و لات و گدا کردم

نمودم خلق را آسوده از شر ریاکاران

به قدرت در جهان خلع ید از اهل ریا کردم


نخواهم گفت آن کاری که با اهل ریا کردم

به جای مردم نادان نمودم خلق گاو و خر

میان خلق آنان را پی خدمت رها کردم

مقدر داشتم خالی ز منت، رزق مردم را

نه شرطی در نماز و روزه و ذکر و دعا کردم

نکردم پشت سر هم بندگان و عور ایجاد

به مشتی بندگان آْبرومند اکتفا کردم

هر آنکس را که میدانستم از اول بود فاسد

نکردم خلق و عالم را بری از هر جفا کردم

به جای جنس تازی آفریدم مردم دل پاک

قلوب مردمان را مرکز مهر و وفا کردم

سری داشت کو بر سر فکر استثمار کوبیدم

دگر قانون استثمار را زیر پا کردم

رجال خائن و مزدور را در آتش افکندم

سپس خاکستر اجسادشان را بر هوا کردم

نه جمعی را برون از حد بدادم ثروت و مکنت

نه جمعی را به درد بی نوایی مبتلا کردم

نه یک بی آبرویی را هزار گنج بخشیدم

نه بر یک آبرومندی دوصد ظلم و جفا کردم

نکردم هیچ فردی را قرین محنت و خواری

گرفتاران محنت را رها از تنگنا کردم

به جای آنکه مردم گذارم در غم و ذلت

گره از کارهای مردم غم دیده وا کردم

به جای آنکه بخشم خلق را امراض گوناگون

به الطاف خدایی درد مردم را دوا کردم

جهانی ساختم پر عدل و داد و خالی از تبعیض

تمام بندگان خویش را از خود رضا کردم

نگویندم که تاریکی به کفشت هست از اول

نکردم خلق شیطان را عجب کاری به جا کردم

چو میدانستم از اول که در آخر چه خواهد شد

نشستم فکر کار انتها را ابتدا کردم

نکردم اشتباهی چون خدای فعلی عالم

خلاصه هرچه کردم خدمت و مهر و صفا کردم

زمن سر زد هزاران کار دیگر تا سحر لیکن

چو از خود بی خود بودم ندانسته چه ها کردم

سحر چون گشت از مستی شدم هوشیار

خدایا در پناه می جسارت بر خدا کردم

شدم بار دگر یک بنده درگاه او گفتم


خداوندا نفهمیدم خطا کردم



آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها